آقای سه نقطه
سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲
راستش من ارتباطم با بقیه تقریبا همیشه خوب بوده، یعنی همیشه تلاشم این بوده با دیگران چالش نداشته باشم و یکی از کسایی که علاوه بر نسبت فامیلی تقریبا همیشه واسه م یه دوست هم بوده و در مواجه با مسائل مختلف یکمی عمیق تر نظر میده و قلبا دوستش دارم یکی از عموهام هست.
حالا همین عمو دیروز بهم زنگ زد که بیکاری تا یه جایی بریم؟گفتم آره
با همدیگه رفتیم و یه دوری زدیم و کلی هم باهام حرف زد.
از اینکه نبینم دچار سگ های رنگی افسردگی بشی، زندگی به هر حال یه پستی و بلندی هایی داره و من حالا بهشون زنگ میزنم اگر تصمیم شون به جدایی بود جدا شید اگر تصمیم شون به ادامه بود که بشینید یه جایی سنگ هاتون رو وا بکنید و خط قرمزهاتون رو مشخص کنید و مثل آدم کنار هم زندگی کنید و منم تا جایی که بتونم از نظر مالی کمک تون میکنم که سریع تر برید سر خونه زندگی تون
دیروز یه چیزی گفت یکمی به عقلم نشست، گفتش: الان هر دوتون مثل کسایی میمونید که پاهاشونو با تیر زدن و دارن با دستاشون تن لششونو میکشن اینور اونور تا گوشه ی یه دیواری غزل خداحافظی رو بخونن و به کسی هم امید ندارن ولی خب همیشه دست غیب رو نباید دست کم گرفت.
آخرش رفتیم باغ ش و کلی جعبه میوه داد دستم و گفت هلوها رو جمع کن که کلی کار داریم :دی