شنبه ۳ تیر ۰۲
راستش من همسرم رو هیچوقت یه انسان معمولی ندیدم، یعنی در اینکه همسرم یه انسان معمولی هست شکی نیست ولی در نظر من اون یه فرشته بود با رفتارها و اخلاق های خاص که اون رو متمایزش میکرد از همه ی فرشته هایی که میشه متصور شد.
هیچوقت یادم نمیره اون اول اولش که رفتم با پدرخانومم صحبت کردم، دستام رو نشون دادم و گفتم ببینید من وقتی اسم ازدواج میاد دستام میلرزه، اینقدر که میترسم
این ترس بعد یه مدت که داشتیم آشنا میشدیم کم شد و به حدی رسید که اصلا میشه گفت فراموش کرده بودم این وسط ترسی هم هست و اینقدر به زندگی مشترک مون امیدوار بودم و آینده رو روشن میدیدم که در اون لحظات خودم رو خوشبخت ترین انسان روی کره ی زمین میدیدم
اما
از یه جایی به بعد دوباره این ترس خودش رو نشون داد و مثل یه تومور بدخیمی که فقط خودش رو به ظاهر خوش خیم نمایش میداد کم کم کل وجودمو گرفت و باعث شد به
جایی برسیم که الان هستیم
"به واقع دلتنگی حالت بسیار عجیبیه، انگار میخوای بمیری ولی نمیمیری"