آقای سه نقطه

نظرات گرانبهای یک سه نقطه ای متفکر


number 230

قبل از ازدواج کلا آدم اهل خریدی نبودم ولی در دوره ی آشنایی مون و بعد از اون ازدواج، علاقه م به خرید به شدت زیاد شد.

دیشب برای اولین بار بعد از ماه ها برای خودم یه چیزی رو اینترنتی خریدمش ولی اینقدر با خودم کلنجار رفتم و دلم گرفته بود که کنسلش کردم.
-------------------

خیلی اوقات بهم میگفت تو دیگه اون آدم سابق نیستی که وقتی من چیزی رو نشونت میدم یا میگم، بری شهر رو بهم بریزی و برام پیداش کنی ولی "این دیوارکوب" رو اواسط اردیبهشت خریده بودم براش چون یه عکسی شبیه ش رو نشونم داده بود :(

لینک عکس


number 229

عشق و خشم های فروخورده

در این مدت تقریبا یه ماهه به خودم قول دادم هر شب حدودا 2 ساعت یه گوشه خلوت کنم و فکر کنم، نه دقیقا به خاطر اینکه مشکلم رو بتونم حل کنم، به خاطر اینکه روی توسعه ی فردی خودم کار کنم و ببینم واقعا گره ی این همه مشکل که مثل یه دُمَل هر بار یه جاش سر باز میکنه چیه؟

اول از همه اینکه وقتی یه نفر رو بیشتر از خودت دوست داری باعث میشه رفتارهایی که باب میلت نیست خیلی اثرات بدی روت بزاره و از درون بهم بریزتت ولی به دلیل علاقه ی زیادی که به طرف مقابل داری سکوت میکنی، گاهی تاییدش میکنی و خیلی اوقات هم خودخوری.

همین میشه که بعد از یه مدت تمام این خشم های فروخورده مثل یک انبار باروت منتظر یه جرقه ست.
حالا چطور میشه از این شلم شورباهایی که پیش میاد جلوگیری کرد؟
به نظرم تخلیه ی کم کم این احساس نارضایتی ها میتونه کمک کننده باشه و البته درک متقابل نسبت به هم که همین اتفاق هم احتمالا داره برای طرف مقابلت میافته و بهتره هر دو کمی نظرات، عقاید، احساسات و هیجانات مون رو تعدیل کنیم.

" این روزا دقیقا حس کسی رو دارم که تو فرودگاه منتظر قطار نشسته "


number 228

راستش من همسرم رو هیچوقت یه انسان معمولی ندیدم، یعنی در اینکه همسرم یه انسان معمولی هست شکی نیست ولی در نظر من اون یه فرشته بود با رفتارها و اخلاق های خاص که اون رو متمایزش میکرد از همه ی فرشته هایی که میشه متصور شد.
هیچوقت یادم نمیره اون اول اولش که رفتم با پدرخانومم صحبت کردم، دستام رو نشون دادم و گفتم ببینید من وقتی اسم ازدواج میاد دستام میلرزه، اینقدر که میترسم
این ترس بعد یه مدت که داشتیم آشنا میشدیم کم شد و به حدی رسید که اصلا میشه گفت فراموش کرده بودم این وسط ترسی هم هست و اینقدر به زندگی مشترک مون امیدوار بودم و آینده رو روشن میدیدم که در اون لحظات خودم رو خوشبخت ترین انسان روی کره ی زمین میدیدم
اما
از یه جایی به بعد دوباره این ترس خودش رو نشون داد و مثل یه تومور بدخیمی که فقط خودش رو به ظاهر خوش خیم نمایش میداد کم کم کل وجودمو گرفت و باعث شد به
جایی برسیم که الان هستیم

"به واقع دلتنگی حالت بسیار عجیبیه، انگار میخوای بمیری ولی نمیمیری"

Download via link


number 227

امشب رفتم پیاده روی
رفتم رفتم و رفتم تا اینکه پاهام شروع کرد به گِز گِز کردن و به طبع راهم رو به سمت برگشت کج کردم.
همینطور که داشتم راه می رفتم با خودم فکر کردم که چطور میشه وقتی ما در یک رابطه هستیم از اون رابطه رنج و نادیده شدن بگیریم ( حالا میخواد ازدواج باشه یا نه همکاری و دوستی و ... )
بعدش به یکسال گذشته نگاه کردم و از اول تا آخرش رو نقد و بررسی کردم و یه جاهایی به این نتیجه رسیدم که در بسیاری از مسائل ما اصلا توانایی برآورده کردن همه ی احتیاجات و نیازهای طرف مقابل مون رو به اون شکلی که مدنظرش هست رو نداریم و اینجاست که بی تجربگی میاد سراغت و باعث میشه تصمیماتی بگیری یا عملکردهایی داشته باشی که باعث بشه رابطه ت به سمت بن بست هدایت بشه.
مثل اینکه از دانشجوی ترم یک رشته ی برق قدرت بخواییم که برامون در مورد سیستم کاری دستگاه های تمام صنعتی توضیح بده
اینجاست که فکر میکنی بهتره یه گام به عقب برداری و این رابطه رو به هر میزانی که هست تموم کنی ولی برای بهبودش تلاشی نکنی
ولی من همیشه تا تهش برای هر چیزی تلاش کردم


Number 226

یه روزی بین حدود ۲۵ زوج که قرار بود به زودی ازدواج کنن، ما خوشحال ترین، اوکی ترین و عاشق ترین بودیم.

اون ها جلسات فرمالیته ی مشاوره ی قبل از ازدواج رو شرکت میکردن، ما زده بودیم بیرون و کله پاچه میخوردیم و سرخوش از این حجم از عشق و علاقه

فکر اینکه از بین اون تعداد زوج احتمالا فقط زندگی ما دچار بحران و از هم پاشیدگی شده لحظه ای رهام نمیکنه

دچار مشکلات جسمی شدم چون حدودا یک ماهه چیز خاصی نخوردم، دچار مشکل در ارتباط شدم و بسیار گوشه گیر و منزوی، امید به آینده م صفر، امید به زندگیم صفر، امید به هر چیزی که باید صفر 

دیوار آرزوها و رویاپردازی هایی که سال های سال داشتم فروریخته 

کسی که اگر یه روز نمیدیدمش خوابم نمیبرد و همه از حالم متوجه میشدن امروز ندیدمش رو به مدت یک ماهه ندیدم

به نظرم میشه در عرض چند ماه به اندازه ی سی سال زندگی کرد اما سی سالگی رو ندید.

میشه به نظرم

میشه