آقای سه نقطه

نظرات گرانبهای یک سه نقطه ای متفکر


number 235

امروز بعد از گذشت حدود سه هفته پنل بورسی رو باز کردم.
جدی جدی دلم برای هیجان خرید و فروش سهام تنگ شده بود.
همیشه به خودم میگفتم اگه یه مدتی حالا به هر دلیلی پنل بورسی رو نتونم باز کنم چه اتفاقی برای سهم ها میافته؟ اتفاقات بد، بدجور؟ الان دیدم نه هیچ اتفاقی نمی افته و بازار همون سر جای خودش مونده که مونده
یه پولی دستم اومده بود همه شو تک سهم شدم،ولی دستم رو ماشه ی فروش هست، قربه الی الله



number 234

راستش من ارتباطم با بقیه تقریبا همیشه خوب بوده، یعنی همیشه تلاشم این بوده با دیگران چالش نداشته باشم و یکی از کسایی که علاوه بر نسبت فامیلی تقریبا همیشه واسه م یه دوست هم بوده و در مواجه با مسائل مختلف یکمی عمیق تر نظر میده و قلبا دوستش دارم یکی از عموهام هست.
حالا همین عمو دیروز بهم زنگ زد که بیکاری تا یه جایی بریم؟گفتم آره
با همدیگه رفتیم و یه دوری زدیم و کلی هم باهام حرف زد.
از اینکه نبینم دچار سگ های رنگی افسردگی بشی، زندگی به هر حال یه پستی و بلندی هایی داره و من حالا بهشون زنگ میزنم اگر تصمیم شون به جدایی بود جدا شید اگر تصمیم شون به ادامه بود که بشینید یه جایی سنگ هاتون رو وا بکنید و خط قرمزهاتون رو مشخص کنید و مثل آدم کنار هم زندگی کنید و منم تا جایی که بتونم از نظر مالی کمک تون میکنم که سریع تر برید سر خونه زندگی تون
دیروز یه چیزی گفت یکمی به عقلم نشست، گفتش: الان هر دوتون مثل کسایی میمونید که پاهاشونو با تیر زدن و دارن با دستاشون تن لششونو میکشن اینور اونور تا گوشه ی یه دیواری غزل خداحافظی رو بخونن و به کسی هم امید ندارن ولی خب همیشه دست غیب رو نباید دست کم گرفت.
آخرش رفتیم باغ ش و کلی جعبه میوه داد دستم و گفت هلوها رو جمع کن که کلی کار داریم :دی

number 233

من باب مشاوره رفتن و صحبت با یه مشاور که تقریبا قریب به اتفاق تون بهش اشاره کرده بودید باید بگم که هم من و هم همسرم هر دو در طول حدودا یکسال گذشته مشاوره رفتیم.

یعنی قبل از اینکه ازدواج کنیم هر کدوم با مشاورهای خودمون در ارتباط بودیم و بعد از ازدواج من هم پیش مشاور ایشون رفتم.

یه حرفی که من چندباری در مواقع بحث کردن هامون بهش میگفتم این بود که؛ ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.

این حرف برای خود من به شخصه سنگین بود چرا که ما با عشق و البته آشنایی چندین ماهه ازدواج کردیم و تقریبا از این بابت که خوشبخت خواهیم بود مطمئن بودیم.

اما اشتباهی که ما کرده بودیم این بود که حتی با وجود مشاوره رفتن هامون تقریبا خط مشی زندگی آینده مون رو روشن نکرده بودیم، یعنی نه به صورت قاطع در مورد رفت و آمدهای خانوادگی صحبت کرده بودیم، نه در مورد مسائل کاری و محل کارمون و نه در مورد مسائل مالی.

تمام مباحثی که بعدها پیش اومد هم تقریبا حول همین محور بود. 

در طی حدود 6 ماه قبل از ازدواج و حدود چند ماه بعد از ازدواج تمام ذهنیت من و ایشون نسبت به مسائل مالی یک ذهنیت کاملا مشترک برای پیشرفت در زندگی بود، اما از یه مقطعی به بعد با توجه به ترسی که در من به وجود اومد و بعدها احتمالا ترسی که در ایشون به وجود اومد که شاید این زندگی سرانجامی نداشته باشه، مسائل مالی بین مون به یک چالش جدی بدل شد.
ترسی که در من به وجود اومد به خاطر یک جلسه مشاوره رفتنی بود که دوتایی پیش مشاوری غیر از همیشگی رفتیم و اون مشاور جمله ای گفت که عینا همینجا نقل قول میکنم:
از خشمی که در پس زمینه ی ذهن همسرت میبینم و با توجه به حرف هایی که میزنه این دور از انتظار نیست که با تقی به توقی خوردن مهریه ش رو اجرا بزاره و هر چیزی رو که سال ها براش زحمت کشیدی در ثانیه ازت بگیره و اینم بِدون، جدا شدن از همچین آدمی خیلی سخته چون تا قرون آخر ناهار و شام هایی که خونه شون خوردی رو هم ازت میگیره و ... .

همین صحبتا باعث شد، زندگی ای که هر کسی حسرت ش رو میخورد دچار چالش هایی بشه که هر کدومشون نیازمند تلاش ده ها نفر بود به طوری که من برای اینکه خونه ی پدر خانومم چیزی نخورم، بهونه ی دل درد، بهونه ی رژیم و هزار تا بهونه ی دیگه بگیرم در حالی که همسرم میدونست من قبل از ازدواج ممکن بود حتی سفره رو هم گاز بزنم بخورم :(
خلاصه، یک جلسه مشاوره رفتن پیش آدم اشتباهی میتونه زندگی رو تا مرز جدایی و چه بسا آدما رو دچار تروما کنه :(


number 232

یکی از بدترین ضربه های زندگیم رو از دوست خوردم، اون هم دقیقا زمانی که بهترین روزهای زندگیم داشت سپری میشد.
یکی از کارهایی که در این مدت زمان یک ماهه انجام دادم خارج کردن دوستان سمی از دایره ی دوستی و محدود کردن روابط دوستی به سلام و علیک های روزمره بود.
این روزا خودم رو به عکس های زیر مشغول کردم 
میگن قبلنا به پروین اعتصامی میگفتن شاعر نخود و لوبیا، بهم نگن آقای نخود و لوبیا باید خدامو شکر کنم.


number 231

امسال اولین سالی بود که سال تحویل کنار خانواده ی خودم نبودم و صد البته جزو بهترین سال تحویل های زندگیم بود، چون همسرم اولین سفره هفت سین مشترک مون رو چیده بود و خودشم اینقدر خوشگل شده بود که هر بار نگاهش میکردم، دلم غنج می رفت.
حدودا 10 دقیقه قبل از اینکه سال تحویل بشه همسرم رو کشیدم کنار و بهش گفتم من یه دروغ بهت گفتم ولی نمیخوام سال جدید رو همراه با یه دروغی که بهت گفتم شروع کنم و میخوام باهات روراست باشم و راستشو بهش گفتم.
سال که تحویل شد قرآن رو باز کردم و چند آیه ازش خوندم و بعدش به خدا گفتم: اگر قرار بود یه روزی از هم جدا باشیم، روزی باشه که من نباشم، چون من تحمل نبودنش رو ندارم. راستش یه جورایی کسی راه و رسم زندگی مشترک رو یادم نداده بود و نگاه من به زندگی و عاشقی یکمی متفاوت تر بود انگار

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۳۲ ۳۳ ۳۴